یه زنگ تفریح!

داستان کوتاه سه الماس 

دزد جوانی با مادربزرگش زندگی میکرد.

مادربزرگه میگه: “پسرم کی از این کارات دست بر میداری! همش نوشابه پرضرر (مشروب) مینوشی و قمار و دزدی! آخرش از غصه دق میکنم.”

پسره میگه: ” نمی تونم، قمار میکنم تا از لحظات زندگیم لذت ببرم، مینوشم تا فقر یادم بره و دزدی میکنم تا چیزی برای خوردن داشته باشم.”

مادربزرگه از نوه خواست تا حداقل یکی از کاراشو انجام نده و پسره فقط قبول میکنه که از این به بعد دروغ نگه و حقیقت رو عنوان کنه.

در اون سرزمین پادشاهی بود که از دروغگویی مشاورانش خسته و غمگین بود و دلش هوای حقیقت کرده بود.
پادشاه خودش رو به شکل یه گدا در آورد و اتفاقی در خیابان های شهر به این دزد قصه ما برخورد.

پادشاه از پسره پرسید کجا میری؟ و اون نتونست دروغ بگه و گفت که به قصر شاه میرم تا دزدی کنم!

پادشاه هم که همه ی جیک و پیک قصر رو میدونست اونو راهنمایی کرد و یه راست فرستادش سراغ صندوقچه گنج زیر تخت سلطنتی خودش! البته پسره هم شاه دزد کاربلدی بود!

داخل صندوقچه سه تا الماس بود. چون دیگه به خودش دروغ نمیگفت، فقط دو تا الماس رو برداشت و اون یکی رو سر جاش گذاشت و رفت.

گدا (پادشاه) در تاریکی پنهان شده بود و ازش سوال کرد که دزدی کرده یا نه و اونم راستشو گفت.

پادشاه پسر رو دنبال کرد و فهمید که در کلبه فقیرانه ای نزد مادربزرگ پیرش زندگی می کنه.

صبح روز بعد از مشاورش خواست صندوقچه زیر تخت رو چک کنه چون احتمال دزدی میرفته.
ولی مشاور  یه دونه الماس توی صندوقچه رو خودش برداشت و به شاه گفت که دزد هر سه تا رو برده!

در پایان، پادشاه دزد و مشاور رو با هم روبرو کرد. دروغگو رسوا شد و شاه مشاور رو به اعدام محکوم کرد و دزد رو به جای اون انتخاب کرد.

و اما… دزد از شاه خواست که شانس دوباره ای به مشاور بده؛ اون باید فقیرانه زندگی میکرد و دزد به قمار و دزدی دیگر نیازی نداشت!