17 ترین

17 تا از جالب ترین خاطرات میشل اوباما در کتاب شدن becoming

17 تا از جالب ترین خاطرات میشل اوباما از کتاب "بودن تا شدن"

دوست دارین گذری بزنیم به چند داستان جالب از زندگی میشل اوبامای قدبلند، بلندپرواز و قدرتمند؟ با کتاب شدنِ میشل ما رو همراهی کنین:

بچه که بودم، آرزوهای کوچکی در سر می پروراندم. دلم یک سگ می خواست، یک خانه پلکانی با دو طبقه برای خانواده ام، یک استیشن چهاردرب به جای بیوک دو دربی که پدرم عاشقش بود!….

….به اکراه وارد دنیای سیاست شدم؛ مرا به عنوان قدرتمندترین زن جهان بالا بردند و در پایان به عنوان یک “زن سیاه چرده و خشمگین” محکم به زمین کوبیدند…
لقب های وحشتناکی در تلویزیون ملی به شوهرم باراک دادند. یکی از مردهای کنگره آمریکا باسن و نشیمن مرا به باد تمسخر گرفت؛ و در اینترنت در نهایت قباحت از من پرسیده اند: تو زن هستی یا مرد!؟…
شنیدن این چیزها مرا آزار داده و به خشم آمده ام؛ اما اغلب با خنده ای از کنار این حرف و حدیث ها رد شدم……

17 تا از جالب ترین خاطرات میشل اوباما از کتابی که به قلم خودش نوشته رو با هم بخونیم. ساده ترین عنوان برای این کتاب “شدن” (Becoming) هست. از همراهی شما خوشحالیم.

مامان نی نی این تیکه خاطرات رو خودش از کتاب Becoming میشل اوباما ترجمه کرده.

کودکی میشل اوباما: عمّه رابی

میشل از کاخ سفید خداحافظی میکنه. یه روز تنهای تنها و بدون خدمتکار خودش تکه نانی از یخچال بیرون میاره و توی توستر گرم میکنه.

از اینکه میتونه با بشقاب نان و کره، در سکوت و آرامش و بدون محافظ، با شلوارک و پای برهنه توی حیاط قدم بزنه خوشحاله. هوا هوای بهاریه و اون خاطرات کودکیش رو مرور میکنه:

بخشهایی از جالب ترین خاطرات میشل اوباما:

“توی یه محله ی آفریقایی-آمریکایی حوالی ساحل جنوبی شیکاگو در خیابان یوکلید زندگی می کردیم. عمه رابی و شوهرش تری طبقه دوم خونه شونو به ما اجاره داده بودن. از پایین صدای پیلینگ پیلینگ هنرجوهای پیانوی عمه رابی میومد…

عمه رابی عمه مادرم  و یک زن خیلی سختگیر، جدی، منضبط بود؛

البته در ذهن کودکانه من، با اون عینک مطالعه و زنجیر توی گردنش، یه زن غرغرو و غیرقابل تحمل مینمود. همش به هنرجوها گیر میداد که چرا خوب تمرین نمیکنن، چرا دیر میان سر کلاس و غیره.

خونه رابی انگار یه آرامگاه بود. مبلمانش رو با نایلون های محافظ پوشونده بود. اگه جرات می کردم روی اونها بشینم، با کف پاهای برهنه ام سرما و چسبندگی نایلون ها رو حس می کردم.

قفسه هاش پر از مجسمه های چینی بود که ما اجازه ی دست زدن نداشتیم. من یواشکی دستام رو به طرف سه سگ شیشه ای زیبا دراز می کردم:  سه تا پاپی کوچولو با مادرشون؛ اما از ترس خشم عمه رابی، فورا دستامو عقب میکشیدم. وقتایی که کلاس درس پیانو برگزار نمی شد، طبقه اول مثل سکوت مردگان بود. تلویزیون عمه هیچ وقت روشن نبود. رادیو هم هیچوقت روشن نمی شد….

چندین سال بعد یاد گرفتم که رابی از دانشگاه نورتورث (شمال غرب) به خاطر تبعیض نژادی شکایت کرده بود؛ سال ۱۹۴۳، در اون دانشگاه برای یه کارگاه آموزشی موسیقی گروهی ثبت نام کرده بود اما توی خوابگاه زنان سفیدپوست هیچ جایی برای اقامتش نداده بودن. بهش گفته بودن که در عوض می تونه توی یه خونه چند اتاقه در شهری که برای سیاهان بود چند روزی رو سر کنه…

اتاق کوچک من و برادرم کریگ

جالب ترین خاطرات میشل اوباما:جا تنگی طبقه دوم

عاشق اتاقم بودم که به اندازه ی یه تخت بچه گانه و میز باریکی جا داشت. تمام حیوانات اسباب بازی م رو روی تختخواب می گذاشتم و هر شب موقع خواب اونا رو به سختی اطراف سرم جا می دادم. این کار هر شبم  بود و دیگه شده بود نوعی مراسم تکراری برای راحتی ام.

تختخواب کریگ به موازات تخت من و توی اتاق نشیمن قرار داشت. پارتیشن بینمون اوقدر نازک و شکننده بود که میتونستیم موقع دراز کشیدن روی تخت به راحتی با هم حرف بزنیم. اغلب از سوراخ ده اینچی بین پارتیشن و سقف، یه جورابو گلوله کرده و اونقد جلو و عقب پرت میکردیم تا خوابمون میبرد.

طبقه ی بالا و پایین در ذهن کودکانه من مانند دو جهان متفاوت بودن. حس های متفاوتی بر اونها حاکم بود.

خونه مون بدون عذرخواهی کلی سروصدا راه می انداختیم. من و کریگ توپ هایی پرتاب و همدیگه  رو دنبال می کردیم. براق کننده ی مبلمان رو روی زمین پخش می کردیم تا کف چوبی سالن لیز شه و بتوانیم با جورابامون روش سر بخوریم….

چهار سالگی میشل با پیانو

جالب ترین خاطرات میشل اوباما: استعداد پیانو

دیگه کم کم داشتم شدیدا به پیانو علاقه مند میشدم. دلم میخواست بدوم و برم پیش عمه و بهش ثابت کنم چه دختر با استعدادی هستم و میتونم خیلی راحت به یه شاگرد درجه یک و ستاره پیانو تبدیل بشم!

اولین درس پیانو م رو یادم میاد: پاهام از میز آویزون بودن. رابی نت های ابتدایی رو بهم یاد داد و اینکه چه طوری انگشتان دستامو روی کلیدهای پیانو درست بذارم.

قبل از اینکه حتی درس شروع بشه، رابی با حالت سرزنش منو خطاب قرار میکرد: :”خب دیگه، دقت کن. کلید C وسط رو پیدا کن.”

برای یه بچه، کلیدهای پیانو زیاد به نظر میرسن، انگار هزار تا کلید داره. به منطقه ی سیاه و سفید بزرگ پیانو خیره می شی و بازوهات کوچکتر از اونه که بتونی به بهشون برسی.

خیلی زود جای کلید C رو یاد گرفتم: یه خط مرزی بین حرکت های دست راست و چپ، بین صدای زیر و کلید باس.

اگه می توانستی انگشت شستت رو روی C بذاری، هر حرکت دیگه ای با انگشتان اتوماتیک سر جای خودش میرفت.

کلیدهای پیانوی رابی به لحاظ رنگ و شکل هم سطح نبودن. قسمت هایی از عاج با گذشت زمان شکسته شده و شبیه یک ست دندان ناجور شده بودن.

برا من جای بسی خوشحالی بود که یه گوشه از محل C ، یعنی یک لبه به اندازه ی انگشتم، کامل محو شده بود و این طوری راحت میتونستم پیداش کنم.

معلوم شد که پیانو زدن رو دوست دارم. با نشستن پشت پیانو یک احساس طبیعی و دوستداشتنی بهم دست میداد.

نسل خانواده  و اجدادم، به خصوص از طرف مادری، پر از موسیقیدان ها و عاشقان موسیقی بود. 

رابی عمه ام علاوه بر هدایت گروه موسیقی و تدریس پیانو، مدیر یه برنامه تئاتر موسیقی با عنوان “اپراتا ورک شاپ” برای کودکان بود. من و برادرم کریگ هر یکشنبه به زیرزمین کلیسای عمه می رفتیم و این برنامه رو تماشا می کردیم.

جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان اواخر 1960

اواخر دهه ی 1960، آمریکا به سوی تغییرات بزرگ و نامعلومی پیش می رفت. کِنِدی ها مرده بودن؛ مارتین لوتر کینگ در حالی که روی بالکنی در ممفیس ایستاده بود به قتل رسیده و شورش هایی در سراسر کشور از جمله شیکاگو رخ داده بود.

معترضین به جنگ ویتنام قیام کردن؛ و کنوانسیون دموکراتیک ملی با باتوم و گاز اشک آور پلیس در گرانت پارک به خاک و خون کشیده شد.

گرانت پارک تنها 9 مایل از محل سکونت ما فاصله داشت.

خانواده های سفید پوست دسته دسته از شهر خارج و مجذوب حومه شهرها شده بودن تا آینده ای روشن از امکانات رفاهی مانند مدارس بهتر، فضای بزرگتر، و جمعیت بزرگتری از رنگ پوست خودشون داشته باشن.

من با اون سن کم معنی هیچ کدوم از اتفاقات بالا رو نمی فهمیدم. فقط دخترکی بودم با عروسک های باربی و بلوک های ساختمانی اسباب بازی….

پدر میشل و بیوک دو درب الکترا 225

جالب ترین خاطرات میشل اوباما: به یاد پدر عزیزم

پدرم ماشینش رو همیشه تمیز و براق نگه می داشت و به مانند آداب مذهبی در فواصل منظمی اونو به مغازه ی تعمیر کاری سییِرز برای چک کردن چرخش تایرها و تعویض روغن می برد، درست مثل مادرم که ما دو تا رو برای چکاپ مرتب پیش پزشک اطفال می برد.

ما هم بیوک رو دوست داشتیم. خطوط ملایم و چراغ های عقب باریکش ظاهر جذاب و فیوچریستی بهش بخشیده بود.

اونقدر فضاش بزرگ بود که برای ما شبیه یه اتاق بود. من می تونستم واقعا داخلش بایستم و دستامو روی پارچه ی سقفش بکشم….

من و کریگ همیشه به عقب ماشین می پریدیم و جست و خیز می کردیم و برای صحبت با پدر و مادر خودمونو به  طرف صندلی های جلو می کشوندیم….

خودروی پدرم خانواده رو به هم بیشتر نزدیک می کرد و فرصتی برای سفر و صحبت همزمان پیش می آورد. غروبا بعد از شام، من و کریگ پدرمو التماس می کردیم تا ما رو برا گشت و گذار با ماشینش بیرون ببره.

شب های تابستون… برای دیدن تئاتر یا فیلم سیاره میمون ها میرفتیم؛ دم غروب بیوک رو پارک می کردیم و راهی نمایش می شدیم. مادرم جوجه سرخ کرده و چیپس سیب زمینی  بهمون میداد. 

سال ها طول کشید تا درک کردم چرا رانندگی اینهمه معنا و لذت برای پدرم داشته. …. اون پشت فرمون احساس آزادی می کرد- لذتی که از صدای ملایم موتور و تعادل چرخ ها زیر پاهایش می برد.

بین ۳۰ تا ۴۰ سالگی ش بود که دکتر بهش گفته بوده ضعف عجیب و غریبی که در یکی از پاهایش حس میکنه نشونه ی شروع یه بیماری مزمن و فلج کننده هست. 

یکی از روزا، عصب های مغز و ستون فقراتش به طور ناشناخته و رازآلودی مختل شدن و دیگه نتوانست حرکت کنه. تاریخ دقیق این اتفاق رو نمی دونم اما یادم میاد همزمان با شروع بیماری اسکلروسیز پدرم، بیوک هم وارد زندگیش شد.

رانندگی با بیوک مایه ی آرامش خاطر پدرم بود.

بانوی اول آمریکا شدن چه حسی داره؟

جالب ترین خاطرات میشل اوباما: بانوی اول

زمانی که بانوی اول باشین، در نظر شما آمریکا در دو حالت متضاد قرار میگیره:

در اتاق های خصوصی نشست و برخاست هایی  با جمع کنندگان اعانه داشتم. این اتاق ها بیشتر شبیه موزه های هنری می مونن. به علاوه، در خانه هایی حضور داشتم که مالکان اونها حمام هایی از جنس طلا و جواهرات داشتن.

بر خلاف این همه تجمل، به دیدار خانواده هایی رفته ام که در طوفان کاترینا همه چیز خود را از دست داده و در اندوه و ماتم در قبال گرفتن یک یخچال و اجاق در حدی که کارشان رو راه بندازه از کمک خیرین سپاسگزار بودن.

مردمانی رو دیدم که سطحی و دسیسه چین بوده اما در مقابل همسران نظامیان و معلمانی رو ملاقات کردم که از روح عمیق و قدرت اراده شون شگفت زده شدم.

تعداد بسیار زیادی از کودکان از سراسر دنیا رو دیدم که منو هم اندوهگین و هم امیدوار کردن؛ اونا اونقدر صمیمی و معصوم بودن که برای لحظاتی، هنگام قدم گذاشتن در یک باغچه کثیف و پر از گِل، دختر کوچولوی خودم رو فراموش کردم و باهاشون جوشیدم.

خاطرات مهد کودک و پیش دبستانی میشل اوباما

مهد کودکم رو در مدرسه ی پیش دبستانی برایان مور پاییز ۱۹۶۹ آغاز کردم که دو فایده برام داشت:

میتونستم کلمات ابتدایی رو قبل از شروع مدرسه بخونم و اینکه برادر کلاس دومی ام کریگ همون مدرسه حامی دوست داشتنی من بود.

من و کریگ با هم تنها دو دقیقه از خونه تا مدرسه رو پیاده می رفتیم. اگه کریگ تنهایی می رفت، یک دقیقه ای می رسید…

….دو تا از بچه های پیش دبستانی به نام های تدی، یک پسر کره ای-آمریکایی، و چیاکا، یک دختر آمریکایی-آفریقایی، توی خوندن کلمات از من بهتر بودن و سالها شاگرد ممتاز مدرسه به شمار میومدن.

من دوست داشتم مثل اونا باشم. وقتی نوبتم شد که کلمات را از روی کارت های رنگی بخونم، ایستادم و خیلی راحت کلمات “قرمز،” “سبز،” و “آبی،” رو خوندم. برای خوندن کلمه ی ارغوانی کمی تعلل کردم و خواندن کلمه ی نارنجی برام سخت بود. وقتی به حروف جداگانه ی س ف ی د رسید، مغزم به یکباره قفل شد…دهاتم از ادای کلمه ی سفید عاجز موند…

….اون شب اسباب بازی ها و حیوانات عروسکی م رو دور سرم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. فقط به “سفید” فکر می کردم. دایم در ذهنم آن را هجی می کردم. خودم را به خاطر حماقتم سرزنش می کردم. احساس خجالت و حقارت مثل وزنه ای برایم سنگینی می کرد…. 

….صبح روز بعد موقع شروع کلاس از معلمم پرسیدم که ممکنه دوباره کارتهای رنگی رو بخونم؟…

میشل کوچولوی درون گرا و منظم

به ندرت با بچه های همسایه که بعد از مدرسه با هم بازی می کردن می جوشیدم. حتی دوستان هم-مدرسه ایم رو خونه مون دعوت نمی کردم. آخه وسواسی بودم و دلم نمی خواست هیچ بچه دیگه ای به عروسکهام دست بزنه و وارد حریم خصوصیم شه. قبلا به خونه ی بچه های هم سنیم رفته بودم و دیده بودم چطوری عروسک های باربی رو تیکه تیکه کرده بودن و روی صورت عروسکا رو با ماژیک های رنگی جادویی خط خطی میکردن.

یه چیزو تو مدرسه یاد گرفته بودم: تقلای بچه ها همه چیزو به هم می ریزه و بازیشون  اشکنک و سرشکستنک داره.

تازه هر صحنه ی شیرینی هم که روی زمین بازی بچ ها ببینی، زیرش ظلم هایی آکنده از اختلاف طبقاتی و تبانی نهفته است. برای مثال، بازی زنبورای ملکه، بچه های قلدر و پیروانشان. 

….در عوض، تمام انرژیم رو در قالب یک نیروی پویا در جهان کوچک و معمولیم می ریختم.

اگه سر و کله کریگ پیدا می شد و جرات پیدا می کرد حتی یک بلوک از ساختمان اسباب بازیم رو جابجا کنه، فورا جیغ می زدم. وقتی قدم به کریگ نمی رسید تا کتکش بزنم، یه ضربه مشت مستقیم به وسط کمرش می زدم.

نکته اینجاست که عروسک ها و بلوک ها به من نیاز داشتند تا بهشون زندگی ببخشم. و من با وظیفه شناسی این کار رو می کردم….

کودکی میشل: چالش سفیدپوست و سیاهپوست

در محله ی ما، افرادی از طبقه متوسط و نژادهای مختلف در کنار هم زندگی می کردن. بچه ها کاری به رنگ پوست همدیگه نداشتن و فقط منتظر بودن یه دوست اهل بازی و سرگرمی پیدا کنن.

دوستان من عبارت بودن از یه دختر به نام راشل که مادرش سفیدپوست بود و لهجه ی بریتانیایی داشت؛ سوزی دختری با موهای قرمز فرفری و نوه ی دختری بزرگ خانواده  مندوزا که هر وقت پیش اونها می اومد باهاش بازی می کردم. ما نام های خانوادگی جور واجوری داشتیم: کانسونانت، ابوآصف، یاکر، رابینسون.

آنقدر کوچک بودیم که به سختی متوجه تغییر سریع محیط اطرافمون می شدیم. سال 1950، یعنی 15 سال قبل از عزیمت پدر و مادرم به منطقه ی ساحل جنوبی شیکاگو، 96 درصد از ساکنان محله ی ما رو سفید پوستان تشکیل می دادن. اما سال 1981، زمانی که خونه رو به قصد تحصیل در کالج ترک کردم، 96 درصد از ساکنان این محله سیاه پوست بودن!

میشل اوباما از کدام طبقه اجتماعی بوده؟

من و برادرم کریگ درست در میانه ی همین تغییرات و غوغاها بزرگ شدیم. بلوک های اطراف ما محل سکونت خانواده های یهودی، مهاجر، سیاه پوست و سفید پوست، و دسته ها و گروهای موفق و ناموفق و فقیر و غنی بود.

به طور کلی، مردم روی چمن های خونه خودشون پرسه می زدن و مراقب بودن ببینند بچه هاشون کجا میرن. اونها چک هایی به عمه رابی می دادن تا پیانو رو به کودکانشان آموزش بده. 

احتمالا خانواده ی من در بخش فقیرتر در این محله سکونت داشت. ما جزو چند نفر معدودی بودیم که صاحبخونه نبودیم و در جای تنگی در طبقه دوم منزل عمه رابی و شوهرش تری زندگی می کردیم.

منطقه ی ساحل جنوبی هنوز به مانند محله های دیگه چندان اسم و رسم دار نبود. مردم محله های دیگه توان مالی بیشتری داشتن و اکثرشون به حومه شهر جابجا شدن تا پیشرفت بکنن. کسب و کار محله های اطراف ما یکی پس از دیگری از رونق می افتاد و …

میشل برونگرا در گذر زمان

همان طور که زمان سپری می شد، مادرم شروع کرد به اصرار و شکایت که باید بیرون برم و با بچه های همسایه بجوشم. مادرم امیدوار بود که من هم با خوشحالی قاطی بچه ها بشم و مثل برادرم اجتماعی باشم.

برادرم کریگ توپش رو بر می داشت و به پارک روزن بلوم (شکوفه رز) میرفت؛ تاب، سرسره و الاکلنگ های مورد علاقه من رو سوار می شد و سپس با رفتن از یه سری دار و درخت از دیدگان پنهان می شد تا به آخر پارک میرسید. اون دورتر زمین های بسکتبال بود.

به نظر من اون مسیرهای پر پیچ و تاب خیلی تاریک و ناشناس بودن: یه جنگل تاریک رازآلود از تنه های بزرگ درختان کهنسال و آدم های خلافکار که بین اون درختا قایم بودن!

اما با رفت و آمد مداوم کریگ از اونتر مسیر، خیالم راحت شد. اون بهم اطمینان داد که هیشکی اون طرف پارک اونقدرا آدم بد و خطرناکی نیست.

دوچرخه کریگ و پلیس آمریکا

همان طور که بزرگتر می شدیم، درباره ی رابطه جنسی، مواد مخدر، و انتخاب های زندگی، نژادپرستی، عدم تساوی حقوق و سیاست نیز صحبت می کردیم. پدر و مادرم از ما دو تا توقع نداشتن که به مانند قدیسه ها زندگی کنیم. یادم می آید که پدرم زمانی اشاره کرد که رابطه جنسی جزیی از زندگیست و جالب و لذت بخش است. اونها هیچگاه حقایق تلخ زندگی رو پنهان یا سانسور نمیکردن و بهمون اجازه بحث می دادن.
یکی از روزهای تابستون، کریگ با دوچرخه جدیدی خریده بود به طرف شرق دریاچه میشیگان راه افتاد. در یه مسیر سنگفرشی در امتداد ساحل رنگین کمان می روند تا نسیم خنکی رو که از سوی آب دریا می اومد حس کنه. همون موقع پلیسی اونو به اتهام دزدیدن دوچرخه دستگیر کرد. اون نمی خواست بپذیره که یه پسر نوجوان سیاه پوست پولی رو از راه درست جمع کرده و دوچرخه ای نو برای خودش خریده! این افسر پلیس خودش آفریقایی-آمریکایی بود و این مادرم بود که با تندی زبانش اونو مجبور کرد تا به خاطر این اتهام از کریگ عذرخواهی کنه. این اتفاق ناعادلانه اما متاسفانه بسیار رایج بود. رنگ پوستمون ما را آسیب پذیر کرده بود….

جمع صمیمی خانواده میشل و یاد پدر

اکنون پدرم نزدیک به چهل سال سن داشت و تمام هم و غمش پس انداز برای ما دو نفر بود. این طوری نبود که همیشه مستاجر بمونیم اما هیچگاه قصد صاحبخونه شدن رو هم نداشتیم. ذهن پدرم کاربردی و آینده نگر بود و می دونست روزی منابع مالی مون تموم میشه و بهتره پولش رو صرف پیشرفت فرزندانش کنه تا خریدن خانه.

 قبل از اتمام دوره ی دبستان، می دیدم که پدرم با عصا راه میره و کمرش خم میشه. اعصاب و عضلات بدنش کم کم ضعیف می شد اما از نظر پدرم این مشکل نوعی چالش در زندگی بود که باید می پذیرفت و تحمل میکرد.

به عنوان یه خانواده، تجملی نبودیم و با وسایل ساده سعی می کردیم حتی الامکان رفاه داشته باشیم. وقتی که من و کریگ کارنامه مون با نمرات عالی از مدرسه گرفتیم، پدر و مادرم از رستوران ایتالیایی مورد علاقه مون “فیستا،” پیتزای مخصوص سفارش دادن. وقتی هوا خیلی گرم میشد، بستنی پاکتی می خریدیم: بستنی شکلاتی-کره ای با گیلاس سیاه که میشد چند روز نگه اش داشت.

هر سال موقع برگزاری نمایش آب و هوا، وسایل پیک نیک رو آماده می کردیم و با بیوک پدرم به سمت شمال دریاچه میشیگان و شبه جزیره ی حصارکشی شده ای راه می افتادیم، که کارخانه ی تصفیه آب (محل کار پدرم) در اونجا واقع بود. این نمایش یه فرصت کوتاه برای خانواده های کارکنان بود. …

مراسم عروسی میشل و باراک

اکتبر سال 1992 یه روز شنبه آفتابی بود که ازدواج کردیم. حدود سیصد نفر از دوستان و اعضای خانواده در کلیسا دور هم جمع شدن. کلی قوم و خویش داشتم و اونام کلی بچه داشتن و من هیچ کدومو فراموش نخواهم کرد.. همه به زندگیم رنگ و معنای شادی و صمیمیت میدادن…

حتی همکلاسی ها و همسایه های قدیمی م و ساکنان خیابان یوکلید سابق هم توی مراسم شرکت کردن. تمام فامیل مادریم و عمه های پدریم هم بودن…

اقوام کنیایی باراک با کلاه های رنگی مردمان آفریقای شرقی، مادر و مادربزرگش، و اوما و مایا دو تا خواهر ناتنی ش هم توی مراسم بودن.

ساقدوش من برادرم کریگ بود. …همین طور که به ردیف اول رسیدم چشمم توی چشم مادرم افتاد… که با افتخار منو برانداز میکرد…جای پدرم خالی بود و احساس درد و اندوه سراغم اومد…

14 ماه بود که نامزد کرده بودیم و برای باراک ازدواج یه چیز مرموز تر به نظر میومد تا من…از قبل تمام برنامه عروسی رو  به دقت چیده بودیم.

زندگی میشل در واشینگتن با باراک سناتور

واشینگتن با اون سنت های تزیینی، خوددوستی، و مردسالاری و سفیدسالاری ش منو گیج کرده بود. ترس منو فرا گرفته بود چون نمیخواستم درگیر سیاست این چنینی بشم. 

12 سال گذشته بود و من خانم اوباما بودم اما الان داشتم یه خانم اوبامای دیگه میشدم. احساس میکردم دیگه خودم نیستم و باید به اسم شوهرم تعریف میشدم و هویت غریبی پیدا میکردم. من همسر یه ستاره راک سیاسی، تنها سیاهپوست مجلس سنای آمریکا بودم، مردی که انتظارات وسیعی ازش میرفت و در آینده حسابی مشهور میشد…

…همه می خواستن بدونن برای انتخابات ریاست جمهوری 2008 نامزد میشه یا نه. از گزارشگران گرفته تا هر کی که نزدیک باراک میشد، حتی مالیا دختر شش ساله و نیمه مون، این سوالو ازش میپرسید….

عکس خانوادگی میشل اوباما

این عکس خانواده منه. حدودا سال 1965 هست و من خیلی کوچولو ام. لباس جشن پوشیدیم. نگاه کنین کریگ چه طوری مچ دست منو با دقت گرفته، انگار میخواد ازم محافظت کنه و بگه که هوای خواهر کوچولو ش رو داره.

فیلم ضد ایرانی آرگو و میشل اوباما

جالب ترین خاطرات میشل اوباما رو گفتیم و به ذوق نویسندگی میشل پی بردیم اما…

فیلم آرگو (2012) رو دیدین؟ 

فیلم ضد ایرانی آرگو روایت فرار گروگان های آمریکایی (لانه جاسوسی در سال 1979 میلادی) از ایران هست. این فیلم برنده جوایز متعددی از جمله گلدن گلوب، اسکار، بریتیش آکادمی و غیره شده. 

میشل اوباما جایزه اسکار (85 امین اسکار) رو به سازندگان این فیلم اهدا کرده. البته روایت های فیلم آرگو از ملت و مردم ایران نادرسته. سازندگان فیلم یه سری غلو و دروغ پردازی درباره ایرانی ها داشتن.

مطلب پیشنهادی ما: بهترین فیلم های هنری جهان و ایران از موسیقی، نقاشی و معماری تا…

امیدوارم همگی ما ایرانیان به سوی شدنی زیبا سیر کنیم.

کتاب شدن میشل

پیمایش به بالا